پادشاها مهد عالی می رود سوی شکار


لیکن اسباب شدن ما را مهیا هیچ نیست

خیمه و اسب است و زین جامه اسباب سفر


جز دو اسب لاغری با بنده زینها هیچ نیست

نوکرانی نیز نیکو دارم اما هیچ یک


بر سرش دستار بر تن جبه در پا هیچ نیست

لاجرم از گفت و گوی نوکران در خانه ام


جز حدیث سرد و تشنیع و تقاضا هیچ نیست

زیر و بالا چون مگوید مردکی کش روز و شب


جز زمین و آسمان در زیر و بالا هیچ نیست

هم عفا الله قرض خواهم کودم فردای من


می خورد با آنکه می داند که فردا هیچ نیست

وجه مرسومی که سلطانم معین کرده بود


جو به جو مستغرق است و حالا هیچ نیست

آن محقر چون دهان شاهدان آوازه ای


داشت اما چون نظر کردیم پیدا هیچ نیست